لطفا نظرتان را بنویسید

Saturday, January 23, 2016


نگاهی به معماری روستائی- شهر دل


به بهانه برگزاری اولین کارگاه "چالشهای آموزش درس آشنائی با معماری روستائی" در ابیانه


 

من از معماری چیز زیادی نمیدانم ولی اگر معماری ، شاخ و برگ و میوه درختی تناور درنظر گرفته شود من چیزهائی در باره ریشه های این درخت میدانم.

آن کسی که اول بار دانشکده معماری را دانشگاه هنر یا دانشکده هنرهای زیبا نام نهاد کار درستی کرد. معماری یک هنر است و معمار یک هنرمند. مخاطب هنرمند روح است و کارش خلق کردن و استادان معماری کارشان یاد دادن آفرینندگی است.

هرچه هنر ناب تر ، بی کلام تر. علت هم محدودیتی است که واژه ها دارند و ظرفیت تشریح و توصیف یک پدیده بی حد و مرز از توان آنها خارج است. برخی از عارفان تلاشی بکار برده اند تا این محدودیت را بشکنند و گرچه بواقع توفیقی نیافتند ولی بشکلی مجازی کمی از شدت این محدودیت کاستند. آنها با ابتکاری جالب معنای واژه ها را در ذهن مخاطبشان شناور ساختند و رمز این کار استفاده از استعاره بود.

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت
گفتم ای مسند جم ، جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

نوجوانی بودم که همراه مادرم به محل آسیاب اول ابیانه رفته بودم. او دو سطل و یک دیگ مسی را معمولا پر از آب میکرد و دیگ را با واسطه یک حلقه پارچه ای(مندیل) روی سر میگذاشت و سطل ها را در دست میگرفت و به سوی خانه حرکت میکردیم. در شروع سربالائی ورودی به محله «پل» از میدانگاه مقابل دبستان ، « تپاله» گاوی در وسط کوچه افتاده بود. مادر دو سطل مسی را روی زمین گذاشت. همچنانکه دیگ بر روی سرش بود و بنحوی که تعادل آن بهم نخورد حالت چمباتمه گرفت و دست خود را به زمین رساند. درحالیکه زیر چشمی به زمین نگاه میکرد مقداری خاک از اطراف تپاله برداشته و روی آن ریخت سپس با دست ، تپاله خاک اندود شده را از روی زمین برداشت و روی لبه دیوار کوتاه کنار کوچه قرار داد. من که تعجب کرده بودم علت را پرسیدم و او گفت: "هم کوچه تمیز میشود و هم بعدا تپاله خشک شده میتواند مورد استفاده یکی از اهالی برای گرم کردن کرسی قرار گیرد."

زمانی که جوان بودم روزی گروهی از استادان دانشگاه از تهران به ابیانه آمده بودند. در بازدید از روستا با آنها و میزبانانشان همراه بودم. در منطقه « پَدِز» برخی از اهالی همراه مقداری گردو و بادام از باغهایشان چیده و به زیر درخت توتی که آنجا بود آوردند و با شکستن آنها میهمانان را دعوت به خوردن نمودند. پس از آنکه مغز گردوها و بادامها خورده شد خواستند به سمت روستا حرکت کنند. یکی از استادان قبل از حرکت مشغول جمع کردن پوست گردو و بادام از روی زمین شد و پس از جمع آوری ، آنها را روی دیوار کوتاه باغ مقابل با دقت چید بنحوی که روی زمین نریزند. یکی از اهالی که همراه بود او را تشویق به رها کردن و زحمت نکشیدن کرد. پاسخی که آن استاد داد همان پاسخ مادر من بود. او گفت که هم طبیعت پاکیزه میماند و هم اگر کسی بخواهد آتشی در اینجا روشن کند میتواند از این پوستهای شکسته استفاده کند. پدرم بمن میگفت که آن استاد زرتشتی است و آنها به طبیعت بسیار احترام میگذارند.

جوان که بودیم تعطیلات و آخر هفته را به ابیانه می آمدیم و با رسیدن به اینجا بار و بنه میبستیم به قصد رفتن به صحرا و گذراندن اوقاتی در متن طبیعت ناب. هر زمان که به سمت خروج از روستا حرکت میکردیم معمولا تعدادی از اهالی در کوچه و باغ ما را می دیدند و از مقصدمان سوال میکردند. وقتی به آنها میگفتیم که مثلا برای پیک نیک به صحرا میرویم در پاسخ زیر لب قرولند کنان میگفتند " مگر عقلتان را از دست داده اید" !؟ وقتی از آبادی دور میشدیم در گفتگوهای با یکدیگر به این نکته اشاره میکردیم که این همشهریها اصولا اهل لذت و شادی حاصل از با طبیعت بودن نیستند!! نه آنها ما را درک میکردند و نه ما آنان را میفهمیدیم! آنها در متن طبیعت بسر میبردند. آنها دائم در حال پیک نیک بودند! کسی که در آغوش طبیعت است چه نیاز دارد به رفتن به آغوش طبیعت!؟

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنها نیز به این نکته توجه نداشتند که زندگی در شهرها اما با این وضعیت تفاوتی بعید دارد. ما میتوانستیم و حق داشتیم و نیازمند بودیم که از دامان خشک و بی روح سنگ و آجر و سیمان و فولاد و ماشین به آغوش طبیعت پناه ببریم و ساعاتی به تمدد روح و روانمان بپردازیم!

هریک از شما استادان معماری اگر در یکی از خانه های بافت قدیمی ابیانه یا روستاهای مشابه اقامت کنید اگر دغدغه مسئولیتهائی که در جامعه و شهر و خانۀ خود برعهده گرفته اید نباشد یا بتوانید بر آنها غلبه کرده از خویشتن دورشان کنید ، این خانه ها را ترک نخواهید کرد. چرا که در آنجا چیزی را به وضوح و روشنی درخواهید یافت که سالها در لابه لای کتب و نوشته ها و گفتگوها به جستجویش بوده اید.

اگر شما اساتید معماری ده و بیست و سی و پنجاه و هفتاد سال در کار مطالعه و یادگیری و تحقیق و بررسی و جستجوی دانش معماری بوده اید این روستائیان در طول صد و دویست و پانصد و هزار سال و بیشتر در کار تجربه و سعی و خطای همین دانش در سرزمینشان بوده اند و آنچه در مقابل شما قرار دارد حاصل این فرایند طولانی تلاش آگاهانه و پیوسته است. همه آنچه شما به دنبال آن بوده اید و به بخشهائی از آن رسیده اید را آنها بسیار زودتر دریافته اند و حتی بسیار بسیار بیشتر. در این چرخه طولانی آنها نهاتیا به خلق آرمانشهری که شما بدنبالش هستید موفق شده اند و هم اینک در آن هستند. این قوم که در روستاها بسر میبرند در آن زندگی نکرده اند! آنها در فضائی که خلق کرده اند به معاشقه مشغول بوده اند. معاشقه با کوه ، با درخت و جوی آب ، با دشت و بوته ها و صحرا ، با گوسفند و گاو و الاغ و قاطر ، با درب و پنجره و اتاق و پلکان خانه ، با کوچه و محله و سباط و دروازه ، با غذا و نان و شیر و ماست ، با همشهریان و آشنایان و خانواده و بالاخره معاشقه با شخص خودشان.

در فعالیتهای حیاتی در روستا و از جمله معماری ، انسان محور نیست. محور و هدف ، دستیابی به تعادل و هماهنگی است و تعادل یعنی بی وزنی. و بی وزنی یعنی حرکت بدون نیاز به نیرو. یعنی در جذبه قرار گرفتن. یعنی در مدار معشوق بودن. تعادل یعنی عشق ورزی ، یعنی جزئی از کل بودن و با آن یکی شدن و درعین حال هویت خویش حفظ کردن. چنین مفهومی از معماری در شهرهای ما نیست. در هیچیک از شهرهای این دنیا نیست. اگر بدنبال آن هستیم لاجرم باید در روستا جستجویش کنیم.

آنچه در معماری روستا ارزش است و اهمیت دارد شکل درب و پنجره و اتاق و دالان و کوچه و خیابان نیست. اینجا هماهنگی و هم آوائی و ارتباط بین تمامی اجزاء و عناصر و موضوعات و خواستگاه و مبداء و منشاء و مقصد این معماری است که واجد اهمیت و ارزش است. و بافت قدیمی ابیانه از این نظر یک نمونه کم نظیر است. البته بخشهای زیادی از شاخ و برگ این درخت کهنسال هم اکنون دچار تغییر و استحاله شده است بطوریکه شاید قابل شناسائی نباشد ولی حتی همان مقدار از نشانه ها که اصالت خود را حفظ کرده اند نیز در بیان و توضیح و تشریح آنچه بوده است دانایان و جستجوگرانی چون شما را کفایت میکند.

اما چرا بین ما و این دانائی فاصله افتاد؟ دلیل آن مربوط میشود به محدودیت واژه ها در تشریح هنر ناب. وقتی استادی بخواهد خصوصیات این هنر را به شاگرد منتقل نماید لاجرم ناگزیر از استفاده از واژه هاست و در ظرف واژه ها نگنجد الا باندازه کوزه ای از بحر. با تکرار این فرایند از هر استاد به شاگرد بخشهائی از ویژگیهای آن هنر اصیل از دست میرود و درک ناشده پنهان میگردد و کار به آنجا میرسد که ما لذت میبریم بدون آنکه بدانیم منشاء آن کجاست. بعبارت دیگر در نسلهای بعدی لذت بردن از این هماهنگی و ارتباط تنگاتنگ ، از عمق عقل و درک به سطح دل و حس منتقل میشود. جائی که ناپایداری خصلت پایدار آن است.

حالا جائی مثل ابیانه نیستان است و ما نی!

اما کاش اینجا بهشت میبود و ما آدم!

 

سهراب حکیم زاده ابیانه

21 مرداد 1394

No comments:

Post a Comment